شرح شیدایی-بخش هشتم.. در صور دمیده شده است!
(دومین بخش از فصل2)
نمیدانست چه کند. باید همانجایی که ایستاده بود باز هم می ایستاد. باید همانجایی که ساکت بود، ساکت می ماند! باید همانجاهایی که نتوانسته بود گریه کند باز هم ادای آدم های شاد را در می آورد! باید تمام جاهایی که از درون خرد شده بود اما ظاهرا محکم ایستاده بود را تکرار می کرد! تمام طوفان های قبلی، همه آدم های دنیایش می دانستند که چه تلاطمی در زندگی اش دارد و از این همه قدرت فکر و ذهن و رفتارش تحسینش می کردند با وجود اینکه منتظر شکستنش بودند؛ اما این بار! . .
این بار یک گسل عمیق در تمام وجودش، یک قیامت بزرگ در روح و وجودش، یک برزخ مهیب! بی آنکه هیچ کس بداند! بی آنکه هیچ کس حتی ثانیه ای توقع خرد شدنش را داشته باشد!
صور اسرافیل روحش دمیده شده بود و لحظات برانگیختگی روح و قلبش رسیده بود! اما او این بار سخت تر از قبل باید قوی می بود! زیرا این بار دیگر حتی آن نگاه های به ظاهر همدرد هم در کار نبود..
خواست با بعضی ها سر صحبت را باز کند، خواست از بعضی جاهایش بگوید! نمیشد.. اصلا کشش نبود در شنونده برای هضم عمق درد! اما گفت.. به چند نفر.. به آن هایی که هم دل تر احساسشان کرد.. گفت و به ازاء تک تک کلماتش جان داد.
داشت جانش را در بقچه کلمات با همدرد هایش تقسیم می کرد که دید همدرد ها دارند قضاوتش میکنند با ترحمشان! ترحمی که از محبت و انسانیتشان بود.. اما او همین را هم نمی توانست طاقت بیاورد! این لحظه ها برایش خیلی تلخ بود. از خودش بیزار شد. از اینکه چرا مثل یک مرد بی صدا خرد نشد! چرا گذاشت صدای ترق توروق پایه های وجودش در سختی ها را کسی بشنود!
آری این بار دیگر خوب فهمیده بود ماجرا به همین اندازه که دارد حس میکند تلخ است!
اما .. او کسی نبود که شکست را بپذیرد..
با خودش عهد کرد آن قدر غم هایش را در بلور احساس چشمانش رها کند، آن قدر که بشکند که "تنها آن کسی که باید باشد"، خودش بیاید.. خودش بگوید ای "مهربان شکسته بانو! " من هستم. خودم.. خدایت.. غمت نباشد!
به امید آن ثانیه ها.. رهایش کنید!
لطفا بگذارید به حال خودش نفس بکشد!
+پ.ن:
به زودی در مکان فعلی اش، همان "آدم همیشگی شاد و پر انرژی" که افق دیدش آسمانی به بلندای تمام باورهای صادقانه اش بود، نصب میشود!
تعجبش نکنید! نگرانش نشوید! دنبال چرا برای حالش نباشید! فایده ای ندارد! خودش میداند چه خبر است! و مطمئن باشید نمیگذارد شما به جوابی برسید! پس راحــــــت بروید به دنیای خودتان برسید. راحت راحت! بدون هیچ عذاب وجدان و احساس مسئولیت! مطمئن باشید "یک دانه خدای عزیزش" خودش خوب حواسش هست به "یک دانه مخلوق سرشار از احساسش! " مطمئن باشید.. اگر بلور احساسش را خرد کرد فقط برای این است که احساسش را دوباره از نو روی پایه هایی حقیقی تر بسازد!
هل دادن پرنده ای که پرواز بلد نیست از ارتفاع، کار بی رحمانه ای نیست! اوج درایت استادیست..
ممنون "استاد-خالق" خارق العاده خودمان!
اولـ خرداد95_13