(دومین بخش از فصل2)
نمیدانست چه کند. باید همانجایی که ایستاده بود باز هم می ایستاد. باید همانجایی که ساکت بود، ساکت می ماند! باید همانجاهایی که نتوانسته بود گریه کند باز هم ادای آدم های شاد را در می آورد! باید تمام جاهایی که از درون خرد شده بود اما ظاهرا محکم ایستاده بود را تکرار می کرد! تمام طوفان های قبلی، همه آدم های دنیایش می دانستند که چه تلاطمی در زندگی اش دارد و از این همه قدرت فکر و ذهن و رفتارش تحسینش می کردند با وجود اینکه منتظر شکستنش بودند؛ اما این بار! . .