شرح شیدایی-بخش ششم.. خوش عهد باش!
پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ب.ظ
(بخشآخر/فصل1)
درست همین جا نشسته بود.
درست همین جا کمی آن طرف تر!..
و درست همینطور نگاه میکرد
همین طور نفس می کشید
همین طور جوان بود و پر بود از آرزو و شوق های جوانانه..
اصلا شاید بیش تر.. خیلی بیش تر.
خودش میدانست که مسیر خوبی را آغاز کرده است..
خودش خوب میدانست که اگر بخواهد می شود.. اگر آن بالاسری هم بخواهد..
پس باید نظرش را جلب میکرد.
اینجای داستان جذاب بود و دوست داشتنی..
باید زمین میخوردی تا به اینجای داستان می رسیدی!
باید از بخش های قبل عبور میکردی تا این فصل را به انتها برسانی!
راه دیگری در کار نبود..
مهم این است که فهمیده ای اینجا کجای کار است!
مهم این است که فهمیده ای فصل اول بوده تازه!
مهم این است که فهمیده ای هنوز اول راهی..
ساده و پیچیده اش را که ادغام کنی میبینی هیچ نکرده ای! تازه فقط خودت را پیدا کرده ای و دور و برت را دیده ای!
پس ادعایی نباید باشد..
پس حرفی نیست.
درست همینجا که او هم روزی نشسته بود.
همانجا که او هم مثل تو بود، تو هم مثل او باش..
مثل کسی که باید به او رفته باشی.. _اینطور میگویند_
او تا آخر فصل ها رفت و جاودانه شد..
او مرد بود و پای حرفش ایستاد. پای قولش..
پای عهدش با خدای خودش..
و چه کسی خوش قول تر از خدایش در قدردانی از خوش عهدی اش؟
چرا دیگر جرات نداری اسمی از هیچ کدامشان بیاوری؟ نه خودش(1) نه آنکه الگویش(2) بود نه خدایش؟
خودت میدانی چرا جراتش را نداری..
باید تکان میداد مغز کپوت شده ات را خودش!
باید به خودت می آمدی..
به خودت..
+ این لحظه ها را دوست دارند
همه ی آن ها..
یاعلی فراموشت نشود..
تنها 5 روز از شروع فصلی نو میگذرد..
و تو هم شروع شده ای.. بی وقفه ادامه بده..
1: شهید محمد علی ملک زاده (دایی ما بود زمانی..)
2: می گویند نامش عباس بن علی (ع) ست..
چه کسی خوش قول تر ازخدایش درقدردانی ازخوش عهدی اش؟
مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقواما عاهَدُوااللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُوَمابَدَّلواتَبدیلًا
درست همین جا نشسته بود.
درست همین جا کمی آن طرف تر!..
و درست همینطور نگاه میکرد
همین طور نفس می کشید
همین طور جوان بود و پر بود از آرزو و شوق های جوانانه..
اصلا شاید بیش تر.. خیلی بیش تر.
خودش میدانست که مسیر خوبی را آغاز کرده است..
خودش خوب میدانست که اگر بخواهد می شود.. اگر آن بالاسری هم بخواهد..
پس باید نظرش را جلب میکرد.
اینجای داستان جذاب بود و دوست داشتنی..
باید زمین میخوردی تا به اینجای داستان می رسیدی!
باید از بخش های قبل عبور میکردی تا این فصل را به انتها برسانی!
راه دیگری در کار نبود..
مهم این است که فهمیده ای اینجا کجای کار است!
مهم این است که فهمیده ای فصل اول بوده تازه!
مهم این است که فهمیده ای هنوز اول راهی..
ساده و پیچیده اش را که ادغام کنی میبینی هیچ نکرده ای! تازه فقط خودت را پیدا کرده ای و دور و برت را دیده ای!
پس ادعایی نباید باشد..
پس حرفی نیست.
درست همینجا که او هم روزی نشسته بود.
همانجا که او هم مثل تو بود، تو هم مثل او باش..
مثل کسی که باید به او رفته باشی.. _اینطور میگویند_
او تا آخر فصل ها رفت و جاودانه شد..
او مرد بود و پای حرفش ایستاد. پای قولش..
پای عهدش با خدای خودش..
و چه کسی خوش قول تر از خدایش در قدردانی از خوش عهدی اش؟
چرا دیگر جرات نداری اسمی از هیچ کدامشان بیاوری؟ نه خودش(1) نه آنکه الگویش(2) بود نه خدایش؟
خودت میدانی چرا جراتش را نداری..
باید تکان میداد مغز کپوت شده ات را خودش!
باید به خودت می آمدی..
به خودت..
+ این لحظه ها را دوست دارند
همه ی آن ها..
یاعلی فراموشت نشود..
تنها 5 روز از شروع فصلی نو میگذرد..
و تو هم شروع شده ای.. بی وقفه ادامه بده..
1: شهید محمد علی ملک زاده (دایی ما بود زمانی..)
2: می گویند نامش عباس بن علی (ع) ست..
پایان فصل اول
چه کسی خوش قول تر ازخدایش درقدردانی ازخوش عهدی اش؟
مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقواما عاهَدُوااللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُوَمابَدَّلواتَبدیلًا
ف.ی.شیدا- پنجمین روز فروردین ماه 1395