شرح شیدایی.. بخش چهارم.. من شکست!
داشت عقب گرد میکرد..
دستش را محکم بر قلبش نگه داشته بود تا از کار نیفتد!
دم عمیق.. بازدم های سخت..
اصلا هوا دیگر برای رفت و آمد از مجاری تنفسی اش منت اش میکرد..
خودش نمیدانست چرا اینگونه به زانو افتاده است؟!
خودش نمیدانست چرا اینگونه نفس هایش به شماره افتاده اند..
خوب که فکر کرد دید چند ثانیه است که دیگر صدایی نمی شنود.. و دیگر تشخیص محیط اطرافش برایش سخت شده است..
چشم ها از کار افتاده اند!
حالت بی وزنی را تا به حال این طور احساس نکرده بود.
حالا دیگر خودش بود و خودش!
حتی خدایی هم نبود!
خدا لحظاتی رهایش کرده بود به حال خودش، تا با خودش دوئل کند! یا خودش خودش را می کشت یا خودش خودش را!
کمی تعادل خودش را برقرار کرد و آرام روی زمین ایستاد.. توقع داشت پاهایش سردی آسفالت خیابان اطراف دانشگاه را لمس کند، اما ..
صدای برخورد تیله های شیشه ای در هجم انبوه سرش پیچید! .. تا زانو در تیله ها فرو رفت..
این همان تیله هایی بود که همیشه یواشکی از وسایل برادرش بر میداشت و با آن ها بازی میکرد و بعد دوباره میگذاشت سر جایش تا نفهمد!
این همان تیله هایی بود که ا ز بچگی به عشق آن ها شامپو بچه گلرنگ میخرید و از ته آن ها تیله های رنگی رنگی اش را جدا میکرد..
دنیایش پر از صدای تیله شده بود.. خودش را دوباره رها کرد بین استخر تیله ها! به یاد استخر توپ بازی های کودکانه اش!
مدت ها بود کودک درونش را گم کرده بود..
تلالو نورهای آفتابی آسمان شهر، چشمانش را بست..
صدای نقاره با صدای تیله ها ادغام شده بود..
این همان دنیای تاریک دیروز بود.. اما امروز سراسر نور و رحمت و محبت..
صدای شکستن خودش در میان صدای تیله ها و نقاره ها گم شد!
من شکست! به همین زیبایی!
ف.ی.شیدا-ربع سوم اسفند ماه 1394